کتابخوان

معرفی،نقد و بررسی کتاب

کتابخوان

معرفی،نقد و بررسی کتاب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «100 سال تنهایی» ثبت شده است

صد سال تنهایی

صد سال تنهایی

صد سال تنهایی معروف ترین و به نظر برخی بهترین رمان گابریل گارسیا مارکز نویسنده،داستان نویس ، روزنامه نگار،ناشر و فعال سیاسیِ کلمبیایی است. نویسنده در این رمان به شرح حدود صد سال از زندگی خانوادۀ بوئندیا که سرشار از اتفاقات جالب و در بعضی موارد جادویی است. به عقیدۀ بسیاری مارکز در این کتاب سبک جدیدی با عنوان رئالیسم جادویی به وجود آورده است.

خلاصه داستان

   مدتی بود که در دهکده ای دور افتاده مردی بنام خوزه آرکادیو بوئندیا زندگی می کرد که تنباکو کشت می کرد. جد اورسولا که تاجری اهل آراگون بود با او شریک شد و طی چند سال ثروت هنگفتی بدست آوردند.چندین قرن بعد نبیرۀ تنباکو کار با نبیرۀ تاجر آراگونی اردواج کرد.خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولابه هم پسر عمو و دختر عمو بودند و روزی که حرف از ازدواج به میان آمد پدر و مادر هر دوشان سعی کردند مانع شوند زیرا می ترسیدند که بچه ای که از آنها به دنیا می آید موجودی عجیب الخلقه خواهد بود. قبلاً چنین چیزی اتفاق افتاده بود،یکی از خاله های اورسولا با یکی از دایی های خوزه آرکادیو بوئندیا ازدواج کرده بود و صاحب پسری شده بودند که دم خوک داشت.

یک سال و شش ماه از ازداوج اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا می گذشت و آنها هیچ فرزندی نداشتند زیرا اورسولا میترسید که فرزندشان عجیب الخلقه باشد. در یکشنبه ای شوم خروس جنگی خوزه آرکادیو بوئندیا بر خروس جنگی پرودنسیو آگیلار پیروز شد. مرد بازنده خطاب به خوزه آرکادیو بوئندیا فریاد زد :« تبریک می گویم! شاید بالاخره خروست بتواند به زنت خدمت کند»

خوزه آرکادیو بوئندیا خروسش را برداشت و رو به همه گفت :«الان برمیگردم» و به پرودنسیو آگیلار گفت :«تو هم به خانه برو اسلحه بردار چون به زودی میکشمت» و ده دقیقه بعد به میدان جنگ خروسها برگشت و با نیزۀ پدربزرگش گلوی پرودنسیو آگیلار را سوراخ کرد ...

بخشی از کتاب

در آن لحظه از لولۀ تفنگهایی که به طرف او نشانه گیری شده بود،دود بلند می شد نوشته هایی را که ملکیادس برایش خوانده بود به وضوح شنید،صدای قدمهای سانتاسوفیادلاپیداد باکره را در کلاس شنید و در دماغ خود همان سختی یخ زده ای را احساس کرد که در دماغ جسد رمدیوس دیده بود. باز هم توانست فکر کند:«آه،یادم رفت بگویم اگر بچه ام دختر به دنیا آمد اسمش را رمدیوس بگذارند.» آنوقت،گویی پنجۀ جانور درندۀ عظیمی او را از هم بدرد،تمام وحشتی را که در زندگی عذابش داده بود حس کرد.سروان دستور شلیک داد.آرکادیو فقط فرصت کرد سینۀ خود را جلو بیاورد و سرش را بالا بگیرد، بی آنکه بفهمد آن مایع سوزانی که رانهایش را می سوزاند از کجای بدنش بیرون می ریزد.  فریاد کشید:«قرمساقها! زنده باد حزب آزادیخواه.»

  • amir zamani